شاپرک ها

داستان کودکانه

شاپرک ها

داستان کودکانه

نمایشنامه شنگول و منگول

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ق.ظ

به نام خدا

نمایشنامه کودکانه شنگول و منگول

نویسنده : عبدالعظیم بهمنی

افراد بازی :

مامان بزی . شنگول . منگول . حبه ی انگور . آقا گرگه . شغال . دلاک 

           صحنه تاریک است . با نور موضعی بخش کوچکی در وسط صحنه روشن می شود. راوی در حالی که لباس سفیدی به تن دارد و یک کتاب بزرگ در دست وارد می شود .

          راوی : « سلام سلام آی بچه ها . آی غنچه ها . گل های توی باغچه ها . مهربونا  . خوش زبونا . هم زبونا .

سلام به روی ماهتون . به چشمای سیاهتون . به قلب های سفیدتون . به دنیای قشنگتون ، به دنیای تمیز و رنگارنگتون. »

راوی کتاب را باز می کند و ادامه می دهد .

آی گلای صمیمی از تو کتاب قصه ،  می خوام بگم براتون یه قصه ی قدیمی . قشنگ و ساده و شاد . بزرگترا دارن یاد . « یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . توی یک جنگل زیبا و قشنگ . پر شده روی زمین گل های خوب و رنگارنگ . سه تا بزغاله بودند ، شاد و زرنگ . شاد و خندون بودن اون بزغاله ها . با مامان و دوستاشون یکدل و مهربون بودن بزغاله ها . ببینید روی گل و ماهشونو  . بشنوید صدای آوازشونو . »

شنگول ، منگول و حبه انگور به صحنه می آیند و دست در دست هم ، دور می خورند و آواز می خوانند .

شنگول و منگولیم ما                        حبه ی انگوریم ما

زرنگ و خندونیم ما                         از بدی ها دوریم ما

قدر همو می دونیم                            باهم ما مهربونیم

دست همو می گیریم                     با هم آواز می خونیم

ما غم داریم ...  نه نه نه               غصه داریم ...  نه نه نه

تنبلی چی ...  نه نه نه              خستگی چی ...  نه نه نه

شادی داریم ... آره آره آره          بازی داریم ... آره آره آره

مهر داریم ، صفا داریم ، لبخند روی لبا داریم

آره آره آره  ... آره آره آره  ... آره آره آره

شنگول و منگول و حبه ی انگور رو به تماشاچه ها می کنند و در حالی که به تک تک مهمان ها اشاره می کنند ، می گویند :

سلام می گیم به گل ها ، به بابا ها ، به مامانا  به دوستا

به جنگلا ، به شهر ها و به روستا

به این دشت گل یاس ،  به دونه های الماس

شنگول :  « خب بچه ها امروز چه بازیی بکنیم ؟ »

منگول : « کلاغ پر ... نه نه  ... گرگمو گله می برم . »

حبه ی انگور : « آخ جون من این بازی رو خیلی دوست دارم . »

شنگول و منگول دو طرف صحنه می ایستند .  حبه ی انگور که چوپان بازی است  ، چوبی در دست می گیرد و  رو به شنگول می ایستد . بچه ها شروع می کنند به بازی کردن .

شنگول : « گرگمو گله می برم . »

منگول :  « چوپون دارم نمی ذارم . »

شنگول :  « شاخ من تیز تره . »

منگول :  « دنبه ی من لذیذ تره . »

شنگول : « خونه خاله جون کدوم وره ؟ »

منگول : « از این وره و از اون وره . »

بچه ها این بازی را دو بار تکرار می کنند . صدای در زدن می آید .

شنگول : «  اِ ... بچه ها مامان اومد . »

منگول و حبه انگور : « آخ جون مامان .»

بچه ها به سمت در می روند و در را باز می کنند . مامان بزی زنبیل در دست وارد می شود . او از بازار خرید کرده است . بچه ها بازی خود را قطع می کنند و به سمت مامان می روند و مامان بچه ها را در آغوش می گیرد .

بچه ها : « سلام سلام مامان جون . سلام شیرینی جون . »

 مامان : « سلام به گلهای من . چراغ شب های من . حال شما چطوره ؟ احوال شما چطوره ؟ »

بچه ها : « خوب و خوش و سلامت . هم شادیم و هم راحت . »

بچه ها دست های هم را می گیرند و دور مامان دور می خورند و با هم آواز می خوانند :

مامان داریم خیلی زرنگ         .... دینگ و دینگ و دینگ

یه تیکه ماه خیلی قشنگ        .... دینگ و دینگ و دینگ

مامان ما شیرینه                        تو دل هامون می شینه

شجاع و مهربونه                         خوب و بد و می دونه

مامان ما با هوشه                 .... آی آی آی ، آی آی آی

با بچه هاش می جوشه            .... آی آی آی ، آی آی آی

مامان ما زرنگه                          با گرگا خوب می جنگه

مامانو ما دوست داریم                    مهرشو در دل داریم

 

مامان : « خب ، بچه های گلم خیلی از این ترانه ی زیباتون متشکرم . چه خبر ؟ چه کار می کردین ؟ »

شنگول : « داشتیم بازی می کردیم . »

منگول : « شما چه خبر ؟ خسته نباشید . »

مامان : « سلامت باشید . رفته بودم به بازار . شلوغ بود ، پلوغ بود . پر از راست  و  دروغ بود . اناره داشت ترک ترک  ، میوه شده گرون تَرَک . نون و پنیر و سبزی ، شده غذای درزی . آش و حلیم ارزونیمون ، پلو نمی دن بهمون . »

شنگول : « ول کن مامان این غصه . بیا بگو یه قصه یه قصه ی بی غصه . یه قصه ی درسته . »

حبه انگور : « آخ جون قصه »

شنگول : « مامان اون قصه ی قدیمی رو بگو . »

منگول : « راست می گه مامان . یه بار دیگه ، یه بار دیگه بگو . »

بچه ها با هم می خوانند : « آی قصه قصه قصه  نون و پنیر و پسه . مامان بگو برامون  یه قصه ی بی غصه .»

مامان می رود و در وسط صحنه می نشیند و بچه ها دور و بر او می نشینند و بعد مامان  یک قصه ی قدیمی را برای بزغاله ها تعریف می کند .

مامان : « یکی بود یکی نبود . زیر گنبد کبود یه پیرزن نشسته بود . اسبه عصاری می کرد . خره خراطی می کرد . سگه قصابی می کرد . گربه بقالی می کرد . شتر نمد مالی می کرد . موشه ماسوره می کرد . بچه موشه ناله می کرد . کارتنک بازی می کرد . فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست . داد زد : آی ننه جون دندونکم ، از درد دندون دلکم . استای دلاک رو بگو ، مرد نظر پاک رو بگو ، تا بکشه دندونکم ، تا بره درد از دلکم . »

بچه ها از جای خود بلند می شوند و در حالی که دور مادر می چرخند ، خنده کنان دو بار تکرار می کنند : « آی ننه جون دندونکم ، از درد دندون دلکم ، استای دلاک رو بگو ، مرد نظر پاک رو بگو ، تا بکشه دندونکم ، تا بره درد از دلکم . »

صحنه تاریک می شود و گوشه ای که راوی نشسته روشن می شود .

راوی : « اون شب مامان بزی برای بچه هاش یک قصه ی قدیمی و زیبا تعریف کرد تا خوابشون برد . اما بشنوید از یک تازه وارد . آقا گرگه که در جنگل دیگه ای زندگی می کرد ، وارد این جنگل شد و در همسایگی خونه مامان بزی یه خونه برای خودش ساخت .حالا با هم بریم با آقا گرگه آشنا بشیم. »

گرگ بلا و ناقلا منم من                        زرنگ ترینِ حیوونا منم من

من دوست دارم هی بخورم همیشه         بزغاله و مرغ و خروس و میشه

می گن همین دورو برا می چرخن          از این ورا از اون ورا می چرخن

خونه شونو باید که پیدا کنم                    یه راه واسه خوردن مهیا کنم

راوی : « آقا گرگه به سراغ همسایه خود شغال می ره و از اون درباره همسایه های دیگه سوال می کنه . »

آقا گرگه : « سلام بر شغال دانا و آگاه . »

شغال : « از قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نیست . بگو چی می خوای ؟ »

آقا گرگه : « این چه حرفیه ؟ ما ارادت داریم خدمتتون . از امروز اومدیم همسایه شما شدیم . می خواستم چند سوال درباره بقیه همسایه ها از شما بپرسم . ببینم این ها کی اند ؟ چه کاره اند ؟ »

شغال :  « تو این محله فقط دو خونه است اون هم خونه من و خونه مامان بزی . »

آقا گرگه : « آخ جون گفتی مامان کی ؟ »

شغال : « مامان بزی »

آقا گرگه : « خب این مامان بزی تنها زندگی می کنه یا بچه مچه هم داره ؟ »

شغال : « سه تا بچه داره . شنگول و منگول و حبه ی نگور . سه تا بچه ی ملوس و شاد . »

آقا گرگه :  « آخ جون من عاشق بزغاله هام . من میمیرم واسه بزغاله ها اون هم از نوع شادش . راستی ... تپل و چاق و چله که هستند ؟ »

شغال :  « آره . البته مامانشونم شاخ های تیزی داره که به راحتی شکمتو پاره می کنه . بذار یه نصیحتی بهت بکنم . خیلی به بزغاله ها فکر نکن وگرنه حسابت با شاخهای تیز مامان بزیه . »

آقا گرگه : « حالا یه فکری به حالش می کنیم . هر چی باشه من باهوش ترین و زرنگ ترین حیوون جنگلم . »

شغال  : « نه بابا ، خبر زرنگیات به گوش ما هم رسیده . تو اگه زرنگ بودی از دست آقا شیره در نمی رفتی و به این جنگل نمی اومدی . شنیدم توی جنگل همسایه خواستی زرنگ بازی در بیاری سر مچتو گرفته اند و بیرونت کردن .... »

آقا گرگه : « نه بابا این ها  همه اش شایعه است ...من ... کی می تونه با من دربیفته ؟ اصلاً . »

راوی : « بله بچه ها ،  آقا گرگه به خونه خودش رفت و فکر کرد و فکر کرد تا برای به چنگ آوردن بزغاله ها راهی پیدا کنه . که یک دفعه از جاش پرید و گفت .»

آقا گرگه : « پیداش کردم ، پیداش کردم ، راه حل خوردن بزغاله های کوچولو و خوشمزه رو پیدا کردم ... »

راوی : «  بچه ها . حالا بیایدیه سر بریم به خونه مامان بزی ، ببینیم اونجا چه خبره . »

بچه ها با اسباب بازی هایشان مشغول بازی هستند . مامان بزی می خواهد برای خرید به بازار برود . رو می کند به بچه ها و می گوید :

مامان بزی : « راستی بچه های گلم . می خوام یه موضوع مهم رو با شما در میون بذارم . شنیده ام به تازه گی ها یه گرگ بد جنس اومده و در همسایگی ما خونه ساخته . حسابی حواستونو جمع کنید . نکنه بیاد و شما رو گولتون بزنه . یادتون باشه که اون دشمن بزغاله هاست . »

شنگول و منگول و حبه ی انگور : « چشم مامان جون . یادمون می مونه .  وقتی شما رفتید ما در رو از رو هیچ کس باز نمی کنیم . »

راوی : « مامان بزی از بچه هاش خدا حافظی می کنه و میره و بچه ها مشغول بازی می شن . »

شنگول : « خب حالا چه بازی بکنیم ؟ »

منگول : « گل یا پوچ  »

حبه انگور : « نه ، گرگم به هوا »

شنگول : « نه بابا »

منگول : « با قایم موشک چطورید ؟ »

حبه ی انگور : « من موافقم »

شنگول : « نه بیاید بازی  ... عمو زنجیر باف رو بازی کنیم . »

منگول و حبه ی انگور با هم گفتند : « عالیه عالیه ، جای مامان هم خالیه . اگه مامانی اینجا بود ، توی بازی با ما بود. »

شنگول : « عمو عمو زنجیر باف »

منگول و حبه ی انگور : « بله »

شنگول : « زنجیر منو بافتی ؟ »

منگول و حبه ی انگور : « بله »

شنگول : « پشت کوه انداختی ؟ »

منگول و حبه ی انگور : « بله »

شنگول : « بابا اومده »

منگول و حبه ی انگور : « چی چی آورده ؟ »

شنگول : « نخود و کشمش »

منگول و حبه ی انگور : « بخور و بیا »

شنگول : « با صدای چی؟ »

منگول و حبه ی انگور : « با صدای ...  بز »

شنگول : « بع بع بع بع ... »

راوی : « گرگ بد جنس که خونه بزها رو زیر نظر داشت و رفتن مامان بزی رو دیده بود . پشت در خونه اومد و با خودش گفت .»

آقا گرگه :  « چه بع بعی راه انداخته اند . عجب صدای روح نوازی . من میمیرم واسه این صدا.»

آقاگرگه به در نزدیک می شود و در می زند . بچه ها بازی خود را قطع می کنند و به طرف در می روند.

شنگول : « کیه کیه در می زنه . در و محکم می زنه . »

آقا گرگه : « منم منم مادرتون . غذا آوردم براتون . غذا های رنگ و وارنگ . خوب و شیرین از همه رنگ . »

بچه ها می خندند و با هم می گویند : « غذای تو ، ارزونی خودت شه . وردار ببر ، خوراک امشبت شه . غذا داریم  طبق طبق تو خونه. این جا تو خونه  پر آب و نونه . در ضمن بدون آی گرگ بد قواره . صدای تو  کلفت و خنده داره  . صدای تو  هم زشته هم زمخته ، از ریخت زشتت بچه پس می افته . صدای مامان ما  ، ظریف و مهربونه . شیرینی کلامش ، تو دلامون می مونه . »

آقا گرگه : « که این طور »

بچه ها : « همین طور »

آقا گرگه : « که این طور »

بچه ها : « همین طور »

راوی : « آقا گرگه از اونجا رفت تا نقشه ی دیگه ای بریزه ، آخه اون می خواست هر طوری که شده بزغاله ها رو به چنگ بیاره . باید کاری می کرد تا اون ها در رو باز کنند . آقا گرگه یک راست به طرف خونه ی شغال رفت. »

آقا گرگه :  « آهای شغال در رو باز کن که باید بیای کمکم کنی .»

شغال : « چی شده ؟ در رو از جا کندی . چه کار داری ؟ »

آقا گرگه : « شغال جان بیا و به دادم برس . امروز به هوش و ذکاوت و تدبیر تو نیاز دارم . من امروز بعد از رفتن مامان بزی ، به در خونه ی اون ها رفتم . هر چه سعی کردم خودمو جای مامان بزغاله ها بزنم تا اون ها در رو باز کنند نتونستم .  بزغاله ها از روی صدای کلفتم ، من رو شناختند و گفتند که صدای مامان بزی نازکه . فکر می کنی چطوری باید صدامو نازک کنم ؟»

شغال : « که این طور . پس تصمیم گرفتی هر طور که شده اون ها رو به چنگ بیاری ؟»

آقا گرگه : « آره . به هر حال از بزغاله های چرب و نرم و خوشمزه که به این آسونی ها نمی شه گذشت .»

شغال : « بعد اگر کمکت کنم ، چه نفعی برای من داره ؟ »

آقا گرگه : « من بهت قول می دم یکی از اون بزغاله های خوشمزه رو برات بیارم . »

شغال : « خب . وایسا دم در ، من الان می رم و دوای این کار رو برات  میارم .»

راوی : بله بچه ها . شغال بدجنس که همسایه ی بزها بود به آقا گرگه کمک کرد و برای او  دوایی آورد تا صداش نازک بشه و بتونه به هدفش برسه . و اما بشنوید از بزغاله ها .

شنگول : « منگول . میشه بپرسم چرا همش سرت تو اون کتابه ؟ »

منگول : « این کتاب در مورد گرگ هاست . دارم درباره گرگ ها مطالعه می کنم ببینم چه جور حیوونایی هستند . باید کلک هاشون رو یاد بگیریم . اگر اون ها رو خوب بشناسیم ، هیچ وقت به دامشون نمی افتیم .»

شنگول : « حالا چیزی هم دستگیرت شد ؟ »

منگول : « آره ،  این جا نوشته ، گرگ ها خیلی حقه بازن و دائم نقشه می ریزن. پس بهتره مواظبشون باشیم . با حیوون های بدجنس دوستی می کنن . »

شنگول : « وایسا همین جا ببینم . گفتی حیوونای بد جنس ؟ »

منگول : «آره ، چطور مگه ؟ این که خیلی واضحه . هر حیوونی با حیوون مثل خودش دوستی می کنه .»

شنگول : « پس اگر اینطوره ، آقا گرگه باید الان پیش شغاله بره . چون اون هم خیلی بدجنسه . از وقتی همسایه ی ما شده ، هیچ خوبی ازش ندیدیم . آشغالاشو دم در خونه ما میذاره . سر و صداش هم که همیشه بلنده .»

منگول : « وای چقدر مامان دیر کرد . انگار توی بازار حراجی گذاشته اند که اینقدر دیر کرده . »

صدای در می آید و بچه ها به در نگاه می کنند . حبه ی انگور مامان گویان به سرعت به سمت در می رود تا در را باز کند ، اما شنگول و منگول جلوی او را می گیرند .

شنگول : «کیه کیه در می زنه ؟ در و محکم می زنه ؟ »

آقا گرگه : « آی بچه های خوش زبون .  منم منم مادرتون . بزغاله های مهربون . خریده ام برا سه تاتون . نقل و شیرینی و نبات. پسته کلوچه آبنبات . در رو سریع باز کنید . این ها رو تما شا بکنید .»

بچه ها با هم پچ پچ می کنند .

شنگول : « صداش نازکه اما خیلی شبیه  صدای مادر ما نیست . نکنه ؟ ....»

حبه ی انگور : « یعنی ممکنه اون؟... »

منگول : « من یه راه حل خوب بلدم . اینجا رو تماشا کنید. »

منگول : « مامان جون . دستتو بیار جلوی در ، جلوی سوراخ کلید . می خوام ببینم دستاتو .»

آقا گرگه : « این کارا دیگه چیه ؟ در رو سریع باز کنید . خسته و کوفته از بازار اومدم . حالا باید پشت در خونه خودم گیر کنم ؟ »

منگول : « اگه دستاتو نشون ندی ، اصلاً در رو باز نمی کنیم . »

آقا گرگه : « بفرمایید . این هم دستام . خیالتون راحت شد . »

منگول از سوراخ کلید به دستهای گرگه نگاه می کند بعد حیرت زده به شنگول و منگول اشاره می کند اونها هم به دستها  نگاه می کنند .

منگول : « بچه ها دیدید دستاشو . دستای سیاه و زشتشو . این همون آقا گرگه است . اومده ما رو گول بزنه . »

شنگول و منگول و حبه ی انگور : « آهای گرگ بد جنس فکر کردی می تونی ما رو گول بزنی . دستای تو سیاه و زشته اما دستهای مامان ما سفید و قشنگه . برو وگرنه مامانمون سر می رسه و با شاخ هاش تو رو تیکه پاره می کنه .»

آقا گرگه : « منو تهدید می کنید ؟ نشونتون میدم . بالاخره به چنگتون میارم و می خورمتون .»

راوی : آقا گرگه وقتی می فهمه بچه ها کلک او را فهمیده اند و او را شناخته اند ، عصبانی می شه  و از آن جا می ره  تا نقشه ی دیگری بریزه . آقا گرگه به خونه ی خودش می ره  و فکر می کنه . آنقدر  فکر می کنه  تا بالاخره راه حلی به ذهنش می رسه . بلند می شه  و یک راست به طرف نونوایی می ره . از اونجا آرد می گیره و بر روی دستهاش می ریزد و دوباره به سمت خونه ی بزغاله ها حرکت می کنه . بچه ها در حال بازی بودند .

شنگول : « بچه ها میاین با هم مسابقه بدیم ؟ »

منگول و حبه ی انگور : « چه مسابقه ای ؟»

شنگول : « هر کدوممون یه لطیفه می گیم . ببینیم لطیفه کدوممون بامزه تر و خنده دار تره .»

منگول و حبه ی انگور : « چه خوب .»

حبه ی انگور : « اول من . اول من شروع کنم .»

شنگول : « باشه تو شروع کن .»

حبه ی انگور : « می دونید اگه یه فیل بره بالای درخت چی می شه؟

شنگول و منگول : « نه . چی می شه ؟ »

حبه ی انگور : « یه فیل از فیلای روی زمین کم می شه.»

منگول : « بچه ها ! می دونید به زنبورهای عسلی که از کندو محافظت می کنن چی می گن؟ »

شنگول و حبه ی انگور : « نه . چی میگن ؟ »
منگول : « میگن  خسته نباشید! »

شنگول : « یه روز یه هزار پا از درخت میافته پایین. می گه: آخ پام پام پام پام پام...! »
صدای در می آید و بچه ها که لطیفه تعریف کردن و خندیدن بودند ، صحبت های خود را قطع می کنند و به سمت در می روند .

شنگول : « کیه کیه در می زنه ؟ در و با لنگر می زنه ؟ در و محکم می زنه ؟ »

آقا گرگه : « منم منم مادرتون . غذا آوردم براتون . این پا و اون پا نکنین . زود بیاین در و وا بکنین . »

منگول رو به بچه ها می کند و می گوید : « من شک دارم مامان باشه . بذارید این بار هم دستاشو ببینم . »

بعد رو می کند به سمت در و می گوید :

منگول : « تو اگه راست می گی  مادرمونی ، دستاتو نشون بده ببینیم .»

آقا گرگه هم با خوشحالی دستاشو به سوراخ کلید نزدیک می کند . و بچه ها دست های سفید او را می بینند . شنگول رو به بچه ها می کند و می گوید .

شنگول : « من باز هم شک دارم . فکر می کنم این مامان ما نیست و همون آقاگرگه است . او می خواد ما رو گول بزنه .»

حبه ی انگور : « اگه مامان باشه چی ؟ »

منگول : « راه حل این رو هم من بلدم . بذارید نشونتون بدم . مامان جون می شه پاهاتو بیاری بالا می خوا پاهاتو ببینم .»

آقا گرگه: «بابا عجب گیری کردیم ما . خسته و کوفته از بازار اومدیم حالا شما شوخیتون گرفته . بیا این هم پاهام ، ببینید.»

منگول بازهم از سوراخ کلید نگاه می کند و حیرت زده به بچه ها اشاره می کند تا آنها هم تماشا کنند .

منگول : بچه ها . حدس ما درست بود . این همون گرگ بد جنسه می خواد ما رو گول بزنه .»

شنگول و منگول و حبه ی انگور : « آهای گرگ بد جنس فکر کردی می تونی ما رو گول بزنی . پاهای تو سیاه و زشته اما پاهای مامان ما سفید و قشنگه . برو وگرنه مامانمون سر می رسه و با شاخ هاش تو رو تیکه پاره می کنه.»

راوی : « آقا گرگه این بار بدون هیچ حرفی سریع از خونه ی بزغاله ها دور می شه و به خونه ی خودش میره . به پاهاش آرد می پاشه و دوباره به سراغ بزغاله ها برمی گرده و در می زنه .»

حبه ی انگور : « کیه کیه در می زنه ؟ در و محکم می زنه . »

آقا گرگه : « منم منم مادرتون . غذا آوردم براتون . کوچولوی من عزیزم . زود بیا گل تمیزم . خستگی مو چاره کن . در رو بروم  وا بکن . »

بچه ها نگاهی به هم می کنند ، شنگول جلو می رود و می گوید :

شنگول : « اَگه راست می گی مادرمونی . دستاتو نشون بده ببینیم . »

آقا گرگه هم دستاشو بلند می کنه و نشون می ده . بچه ها از سوراخ کلید نگاه می کنند . اما با تعجب به هم نگاه می کنند .

منگول: « بچه ها من شک دارم اون مادرمون باشه بذار یه امتحان دیگه هم بکنیم . مامان جون ! میشه پاهاتو هم ببینیم.»

آقا گرگه پاهاشو هم بلند می کنه و نشون می ده . سفید سفید بودند .

آقا گرگه : « خب بچه های نازنین خیالتون راحت شد . باریک الله به بچه های گل خودم . هیچ وقت در رو به روی غریبه ها باز نکنید . »

راوی :  « بچه های خوب . متاسفانه بزغاله ها گول خوردند . منگول پرید و رفت در رو باز کرد . آقا گرگه به در ضربه ی محکمی زد و وارد خونه شد و شنگول و منگول رو خورد . اما حبه ی انگور رو پیدا نکرد . چون اون از صدای بلند در ترسیده بود و در گوشه ای قایم شده بود . بعد گرگ راه افتاد و به طرف خونه اش رفت . سر راه شغال رو دید . »

شغال : «  به آقا گرگه . موفق شدی ؟ بزغاله ها رو به چنگ آوردی ؟ »

آقا گرگه : « آره . مگه می شه من موفق نشم . به من می گن گرگ با هوش . »

شغال : « خب ، حالا سهم من چی شد ؟ »

آقا گرگه : « سهم تو ؟ »

آقا گرگه با صدای بلند خندید و گفت :« کدوم حیون عاقل میاد غذای به این خوشمزگی رو با کس دیگه ای قسمت کنه؟ »

شغال : « که این طور . پس بی خود نبود که تو رو از جنگل همسایه بیرون کردند . حالا هم منتظر عواقب کارت باش . »

آقا گرگه : « اَگه منظورت مامان بزیه که حتماً منتظر اون می مونم .»

راوی : « آقا گرگه خندید و به خونه رفت . اما بشنوید از مامان بزی بیچاره . از همه جا بی خبر ، شاد و خندون با سبد پر از خوراکی از بازار برگشت و به خونه اومد . دید در بازه و ... بقیه شو خودتون ببینید . »

مامان بزی : « شنگول من ، منگول من ، آی حبه ی انگور من . آی بچه های گل من ، کجایید ؟ کجایید ؟ بیاید ببینید مامان بزی رسیده . بیایید ببینید براتون چی خریده . »

راوی : هرچه مامان بزی گشت . بچه هاشو پیدا نکرد . اونقدر اون ها رو صدا کرد تا اینکه حبه ی انگور صداشو شنید و بیرون اومد .

مامان بزی : « کوچولوی من عزیز من کجا بودی ؟ چرا اونجا قایم شده بودی ؟ شنگول و منگول کجان ؟ »

حبه ی انگور گریه کنان گفت : « شما که به بازار رفتید . آقا گرگه چند بار اومد و در زد . ما در رو باز نکردیم . بعد رفت صداشو نازک کرد و دست و پاشو سفید کرد تا ما رو گول بزنه . بالاخره ما گول خوردیم و در رو باز کردیم . »

راوی : مامان بزی وقتی که ماجرا رو فهمید حسابی عصبانی شد و  راه افتاد و به سمت خونه ی آقا گرگه . رفت و محکم شروع کرد به در زدن .

آقا گرگه : « کیه کیه در می زنه در و محکم می زنه .»

مامان بزی : « منم منم بزک زنگوله پا . سم رو زمین شاخ تو هوا . کی خورده شنگول من ؟ کی برده منگول من ؟ کی میاد به جنگ من ؟ »

آقا گرگه در خونه رو باز کرد و چشم در چشم مامان بزی ایستاد و گفت .

آقا گرگه : « من خوردم شنگول تو . من بردم منگول تو . من میام به جنگ تو . »

مامان بزی : « کی میای به جنگ من ؟ »

آقا گرگه خندید و گفت : « روز جمعه میام به جنگ تو . »

راوی : « مامان بزی با ناراحتی از در ِخونه ی گرگ رفت تا خودش رو برای جنگ با آقا گرگه آماده کنه . فردای اون روز گرگ برای اینکه خودش رو آماده جنگ کنه ، یک کیسه پر از هوا کرد و به سمت دلاک رفت . »

آقا گرگه : « سلام به دلاک جنگل .  می بینم بیکار نشستی ؟ »

دلاک : « سلام آقا گرگه . از این طرف ها ؟ »

آقا گرگه : « امروز می خوام به جنگ مامان بزی برم . اومدم دندونامو حسابی تیز کنی . این هم دست مزدت . »

دلاک : « قابل شما رو نداره . »

آقا گرگه : « بگیر . بیا سریع کارتو انجام بده . »

راوی : « دلاک کیسه رو گرفت و به گوشه ای رفت . اون رو باز کرد و دید خالیه و آقا گرگه می خواست با زرنگی سر اون رو کلاه بذاره . تصمیم گرفت به مامان بزی کمک کنه . به همین خاطر دندون های آقا گرگه رو کشید و بجای اون ها پنبه گذاشت .»

دلاک : « خب اقا گرگه کار من تموم شد. پاشو برو سراغ جنگت . »

آقا گرگه تشکر کرد و خنده کنان رفت .

راوی : « مامان بزی به خونه رفت . ظرفی برداشت و از شیر خودش داخل اون ریخت و با شیر یه ماست خوشمزه درست کرد و  برای دلاک آورد . »

مامان بزی : « سلام به دلاک خوب جنگل ما »

دلاک : « سلام مامان بزیِ مهربون . این طرف ها ؟ شنیدم امروز می خوای به جنگ آقا گرگه بری. »

مامان بزی : « آره درسته . به همین خاطر اومدم تا شاخ هامو حسابی تیز کنی . این هم دست مزدت . »

دلاک : « قابل شما رو نداره . »

مامان بزی : « خواهش می کنم . بفرمایید . »

راوی : « دلاک به گوشه ای رفت و داخل ظرف رو دید . یه کم از ماست خورد . خیلی خوشش اومد . دلاک  تصمیم گرفت به مامان بزی کمک کنه . رفت یک سوهان خوب آورد و شاخ های مامان بزی رو حسابی تیز کرد . بعد مامان بزی با دلاک خدا حافظی کرد و به میدون  جنگل رفت . گرگ هم اونجا اومد و جنگ بین اون ها شروع شد . »

 آقا گرگه و مامان بزی جنگ می کنند . آقا گرگه به سمت مامان بزی حمله می کند و با دندان هایش گلوی مامان بزی را می گیرد . اما دندان های پنبه ایش کنده می شوند . مامان بزی به عقب می رود و با سرعت به سمت آقا گرگه حمله می کند و با شاخهای تیزش به شکم آقا گرگه می زند . آقا گرگه بی هوش می شود و به زمین می افتد . شنگول و منگول از شکم آقا گرگه خارج می شوند و به طرف مادر خود می روند . مادر با خوشحالی بچه های خود را در آغوش می گیرد . گرگ هم با شکم پاره ناله کنان از صحنه خارج می شود . و بعد بزغاله ها با هم می خوانند .

خوشحال وخندونیم ما               مامان خوب داریم ما

پیروز شد و پیروز شد               جشن و سرور داریم ما

شنگول و منگولیم ما                 سرحال و شادونیم ما

قدر مامان بزی رو                     همیشه می دونیم ما

راوی : « آی بچه های با صفا ، گرگ زرنگ و ناقلا ، همیشه این دور وراست ، باید که ما بیدار باشیم ، گول نخوریم از اون بلا . قصه ی ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید . گرگ بلا و ناقلا سزای اون کارهاشو دید .

 آی غنچه های خوش زبون  . خدای خوب و مهربون . همیشه و همیشه . هم باشه توی یادتون . هم باشه اون همراهتون .  خدانگهدارتون . »

پایان
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۱
عظیم بهمنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی